دهید شیشهٔ صهبای سالخورده بدستم


کنون که شیشهٔ تقوای چند ساله شکستم

کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نمودم


بتار چنگ زدم و چنگ و تار سبحه گسستم

فتاده لرزه بر اندام من ز جلوهٔ ساقی


خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم

مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل


مرا بباده چه حاصل که از نگاه تو مستم

بخود چو خویش بگویم توئی ز خویش مرادم


اگرچه خویش پرستم ولی زخویش برستم

نداشت کعبه صفائی به پیش درگهش اسرار


از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم